چشم به راه فردایی روشن . . . !

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد .

چشم به راه فردایی روشن . . . !

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد .

پرنده فقط یک پرنده بود

پرنده گفت:« چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»


پرنده از لب ایوان پرید،مثل پیامی پرید و رفت


پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمیکرد

پرنده روزنامه نمیخولند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم ها را نمیشناخت


پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های ابی را

دیوانه وار تجربه میکرد


پرنده، آه، فقط یک پرنده بود

                                                                                       *فروغ فرخزاد*

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من، افسوس 

باد با برگ درختان میعادی دارد 

در شب کوچک من دلهره ویرانیست 

 

 گوش کن 

وزش ظلمت را میشنوی؟ 

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 

من به نومیدی خود معتادم 

گوش کن 

وزش ظلمت را میشنوی؟ 

 

 در شب اکنون چیزی میگذرد 

ماه سر خست ومشوش 

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروختن است 

ابرها، همچون انبوه عزاداران 

لحظه باریدن را گویی منتظرند 

 

 لحظه ای 

و پس از آن، هیچ. 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد 

و زمین دارد 

باز می ماند از چرخش 

پشت این پنچره یک نامعلوم 

نگران من و توست 

 

 ای سراپایت سبز 

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار 

و لبانت را چون حسی گرم از هستی 

به نوازش های لبهای عاشق من بسپار 

باد ما را با خود خواهد برد 

باد ما را با خود خواهد برد                                                         *فروغ فرخزاد*